حیم

اینجا همه از قاصدکا دلگیرن
پشت درِ هر ثانیه ای می میرن
وقتی که نگاهت به در و دیواره
مرگ و به تبِ فاصله ها می گیرن
در خاطره ها جای جنون گُل کرده
بی تو نفسِ کوچه ی دنیا سرده
مَردی که برات از تهِ دل می خونه
عمری وسطِ حادثه ی پُر دَرده
بارون زده و فالِ توو فنجون مُرده
این گریه منو سمتِ خیابون بُرده
انگار نه انگار که بی من موندی
بعد از تو لبِ شمدونیا پژمرده
بازم تَنِتو روی تَنم رسوا کن
هرشب خبری میوون فردا جاکن
از قافیه و باختنش بی زارم
آهسته منو با غزلی معنا کن
این شعر فقط نگاهتو کم داره
لای نفسش غصه و ماتم داره
از بس که تو رو توو واژه ها گُم کرده
تا خِرخِره ماجرای مبهم داره
بارون زده و فالِ توو فنجون مُرده
این گریه منو سمت خیابون برده
انگار نه انگار که بی من موندی
بعد از تو لب شمدونیا پژمرده
#سید_هادی_محمدی