عرق سوز

بسم الله الرحمن الرحیم در گوشه ی فاضلاب دفتر زده اند با مشورتِ الاغ مَعبر زده اند یک مُشت عَرق سوز به خاک افتاده از چوبِ حراجِ شعر منبر زده اند #سید_هادی_محمدی |
بسم الله الرحمن الرحیم در گوشه ی فاضلاب دفتر زده اند با مشورتِ الاغ مَعبر زده اند یک مُشت عَرق سوز به خاک افتاده از چوبِ حراجِ شعر منبر زده اند #سید_هادی_محمدی |
بسم الله الرحمن الرحیم وزنِ شعرم عروضِ استفراغ گریه تنها ویارِ افکار است ترس از تا شدن مچالیدن مرگ بر هر چه شکل خودکار است تِر بزن مُهلتِ دقایق را پشتِ ته مانده های بالشِ خیس جیغ در تُنگ تَنگِ آزادی زنده بادا زبانِ ماشه ی هیس آن ورِ کوچه های زندانی انقلابِ دروغِ بی تُنبان خانه از هر طرف سیاهی بود انتهای فروغ در تهران دشنه در دیس، آهن و احساس رویِ الاکلنگِ شعرِ سپید هیچ کس آیدا و احمد را لایِ درزِ کتاب قصّه ندید شهريار از تبِِ گرسنگی اش غزلی گفت و حُقّه اش پوسید بعدِ دیر آمدی چرا حالا گور بابای عشق را بوسید خونِ سهراب در تلاطمِ بوم عطسه کرد از کشاله ی سرطان بسته جغرافیای قایق را سَرِ زانویِ باورِ انسان دختر تُرش مزّه ی سروان تَهِ خانِ تپانچه جان داده دوئلِ عاشقانه ی زخمی شیشه نوشابه را نشان داده شعر، این پا به ماه عفریته داسِ در آسمانِ پوشالی تیتر در تیتر انتهای جنون تُخمِ تصویر های توخالی بار سنگینِ بی قراری ها روی دوش کتاب خم شده و آخرین صفحه از رمانِ اوین توی قابِ خیال نم شده و قرن ها با صدایِ قاعدگی انحنای مداد چاییده پوست در پوست لاشه ی خود را پای رحمِ تراش زاییده وای از واژه های اسقاطی نخِ دندانِ بر گلو مانده دستِ آخر تمامِ شاعر را نونِ ساکن، شبانه خشکانده شعر و دکلمه و طراحی کاور #سید_هادی_محمدی پی نوشت : ⚫ صدای قبل دکلمه، صدای مرحوم عزت الله انتظامی است در فیلم حاجی واشنگتن ساخته ی مرحوم علی حاتمی محصول سال ١٣۶١ شمسی ⚫ دشنه در دیس عنوان مجموعه شعری است از احمد شاملو که اولین بار در سال ۱۳۴۴ منتشر شده است. از مهمترین شعرهای این کتاب میتوان به گفتی که باد مرده است، شبانه (یله بر نازکای...)، فراقی، سمیرمی، شبانه (زیباترین تماشاست...)، از منظر، و ترانه آبی اشاره کرد. ⚫ آهن ها و احساس اثر احمد شاملو این کتاب شعر یکی از نایاب ترین و مهمترین کتاب شعر چاپ شده در ایران است که در دهه سی در دویست نسخه به چاپ رسیده است این دفتر شامل سه شعر به نام های :مرثیه ، برای خون و ماتیک و مرغ دریا میباشد ⚫ دختر سروان (به روسی: Капитанская дочка) رمانی تاریخی از الکساندر پوشکین نویسنده روس است که نخستین بار در سال ۱۸۳۶ در مجله ادبی ساورمنیک منتشر شد. این رمان در قالب خاطرات یک افسر اشرافزاده امپراتوری روسیه به نام پتر آندرویچ و با زاویه دید اول شخص نوشته شدهاست |
روحم شبیه کاغذ بی جان، افتاده نعشش زیر بارانها
با هر طلسمی وا نخواهد شد، دربستر خیس خیابان ها
زنجیر در زنجیر واماندم، در چاه عشق این خود آزاری
خو کرده ام بر هر نگهبانی، در دخمه تاریک زندان ها
خورشید هم پاشویه میخواهد از داغی چشمان غمگینم
خودکار خوابیدست روی دست، از التهاب موج هذیانها
با قهوه ی بی رحم قاجاری، مسموم کردند عشق پاکم را
دارو طنابش، هردو یکباره، بیرون جهید ازقعر فنجانها
با گله گرگان آدمخوار، چوپان چرا همخوابگی دارد؟
جا مانده خون گوسفندانش، در خاطر سرد زمستانها
یک جای سالم در تنم نگذاشت ، سنگی که از هر کودکی خوردم
مَرکب برایم چوبدستی شد، در پرسه دلگیر میدان ها
ای کاش تقدیرم عوض میشد ،با دستکاری روی هر عضوم
میساختم شاخ و دم و سُم را، دور از تمام نسل انسانها
در قحطی جمعه ها خبر نیست که نیست
از حنجره ی دُعااثر نیست که نیست
با آنکه بهانه سیصد و سیزده است
امّا، دَرِ خانه ی اگر نیست که نیست
#سید_هادی_محمدی
اینجا همه از قاصدکا دلگیرن
پشت درِ هر ثانیه ای می میرن
وقتی که نگاهت به در و دیواره
مرگ و به تبِ فاصله ها می گیرن
در خاطره ها جای جنون گُل کرده
بی تو نفسِ کوچه ی دنیا سرده
مَردی که برات از تهِ دل می خونه
عمری وسطِ حادثه ی پُر دَرده
بارون زده و فالِ توو فنجون مُرده
این گریه منو سمتِ خیابون بُرده
انگار نه انگار که بی من موندی
بعد از تو لبِ شمدونیا پژمرده
بازم تَنِتو روی تَنم رسوا کن
هرشب خبری میوون فردا جاکن
از قافیه و باختنش بی زارم
آهسته منو با غزلی معنا کن
این شعر فقط نگاهتو کم داره
لای نفسش غصه و ماتم داره
از بس که تو رو توو واژه ها گُم کرده
تا خِرخِره ماجرای مبهم داره
بارون زده و فالِ توو فنجون مُرده
این گریه منو سمت خیابون برده
انگار نه انگار که بی من موندی
بعد از تو لب شمدونیا پژمرده
#سید_هادی_محمدی
وقتی که برای مشقِ تو دست زدند
با جیغِ ریا تَبر تَبر دست زدند
جای رُخِ اسب و مهره ی شاه و وزیر
بزغاله ترین پیاده را دست زدند
#سید_هادی_محمدی
در سوگ تو عاشقانه ها کَم آمد
با زلزله های رفتنت غَم آمد
بر حادثه ی کرانه ی ذِی القعده
ذی الحَجّه نیامده، مُحرّم آمد
#سید_هادی_محمدی
بر صحنِ تَنت زکاتِ لَب جا مانده
صَد خُمس، خیالِ مستحب جا مانده
در بَندِ یکِ حضرتِ تيمارستان
فحاشی مَرد و اسمِ شب جا مانده
#سید_هادی_محمدی
از نَشتِ نقابِ دودی ات دق کردم
با هندسه ی عمودی ات دق کردم
بعد از دو سه نخ خاطره و مسدودی
در حادثه ی ورودی ات دق کردم
#سید_هادی_محمدی
ایمان دارم به وامردگیِ سایه
و جمودِ جنینِ آیه
تفنگ هایی که
لوله هایشان را ولو
و لولِ لول در زاغه ها در هم می لولند
دیگر
سارا کودکی اش را
پایِ چراغ قرمز حراج نمیکند
انقلاب تا آزادی را نفت _ فرش کرده اند
سطل ها نانی ندارند
برای ترید خون
باتون ها کله و پاچه نمی خورند
مالک پنجره و فکر و هوا
"پشت هیچستان"
با حجم سبز
هشت کتاب برای زندگی خواب ها نوشته
و حاجی آقا با سگ ولگردش
زنده به گور شده
تاولی نیست
دردی نیست
زخمی نیست
اما
لاله هست
تا دلت بخواهد دمیده
"ممد نبودی ببینی"
.
.
.
.
بلندگو خودش را کُشت
مُلاقاطی دارم
#سید_هادی_محمدی
بذر هم نذر کنی
خیابان بیابانم را اخته کرده ام
چقدر زنگ ها برایت رنگ کردم
کرانه ،کورشدی
لکّه ی لکّاته ها روی مذهبت پاشیده
اینان از دماغت هم
آب هویج میگیرند
و پای شومینه
اسفند دود میکنند
تا طلوع فروردین
حنای سُم هایشان
بر پنجره ی سبز اتاقت
آشنا نیست؟
بهانه ای دارند فضله موشانِ طاقچه فروش
به هوش باش
"مبادا که تو را"
#سید_هادی_محمدی
ای سایه ی ماورا ، قَتیلُ العَبَرات
آلاله ی نینوا ، قَتیلُ العَبَرات
ماییم و خجالت و نگاه تاریخ
قد قامتِ سَر جُدا، قَتیلُ العَبَرات
#سید_هادی_محمدی
چه عاشقانه نشستی کنارِ شانه ی احساس
شبیه برگِ برنده برای دلخوشی تاس
شنیده ام هیجان را میان سرخی چشمت
بگو زبانه بگیرد ضریحِ قرمز گیلاس
عبای تورِ یَمانی شکوفه های چُنانی
دهان گشاده تلف شد حواس پایه ی عکاس
از آسمانِ خیالم شبانه قهر ببارم
زمینِ نرم وجودت بهانه ها کند الماس
ببخش پیرهنی که در اوجِ بهت وصالت
سپرده دکمه ی خود را به دستپاچگی داس
در انتقام حسادت و ذهنِ هارِ جماعت
پناه برده غرورم به خام خواری الناس
قسم به آیه ی ایما و بختِ حضرت فردا
اراده کن که بپوچم دوباره لشکر خُرناس
شهابِ غیرت شعرم به جرم چشم چرانی
شکسته پای غزل را کنار باور حساس
حریرِ حرمتِ قلبم شکافت حوصله اش را
و سر بریده رها شد به پای حیله ی کرباس
کسی که ناف گلویش بریده شد به افاعیل
ببین چه ساده شکسته میان گله ی نسناس
#سید_هادی_محمدی
سَربندِ ارادتِ برادر عباس
فریاد ترین غیرتِ خواهر عباس
لب تشنه کنار رود دستانش ریخت
بازوی وفا، حیایِ پَرپَر عباس
#سید_هادی_محمدی
نشسته زیر سَرَم باورِ پلاسیده
و قرص های سه رنگِ همیشه آویزان
هزار خنده ی بی ادعای اجباری
شکسته در فورانِ حماقتِ بهتان
میان خاطره ای گم شده نجابت تو
جنین حوصله ام زیر نافِ ساطور است
و باز جنبش تُخمِ پلنگ ماهی ها
در آستانه ی صد کودتای ناجور است
به لطف حادثه در سایه زار توخالی
وضو گرفته دلم با کرانه ی آشوب
چکانده ام تن خود را دوباره در مُشتَم
حکایت شریان و بهانه ی سرکوب
کنار آغلِ سیگار بسته ام خود را
نگاه باد دهن میزند کتابم را
فرار میکنم از نعل های وارونه
به گوشه ای که دریده گلوی خوابم را
هنوز مانده بفهمی چقدر دلگیرم
مدام شعر و غزل را بهانه میگیرم
به پای بی کسی ریل های تقویمم
ورق ورق سر هر ایستگاه می میرم
چه ناشیانه گره خورده ای به پاییزم
شبیه عقربه ها با خودم گلاویزم
در این هوای پر از آبروی خشکیده
جوانه های تنم را نپخته می ریزم
چراغ سبز تو چشمک زن و خیابان پُر
از عابرین گرفتار در خودآزاری
دوباره در وسطِ کوچه ای دلت لغزید
برای دلخوشی چاله های دوزاری
به دست های نجیبم نمک بزن بانو
و سر بکش سرطانِ میان انگشتم
خلاص کن بغلِ پیچ های سرگردان
شکسته حال ترین دنده های در پُشتم
بترس از تبِ در جشنواره ی هذیان
و سنگسارِ ابابیلِ لشکرِ باران
بپوش دلهره های پس از جنونم را
جناغِ آیه ی شیطان تفاله ی انسان
#سید_هادی_محمدی
جنون بی سرانجامم محال مانده در رویا
چگونه گُم شدی در وادی جامانده ی فردا
خبر داری که بعد از تو حواسِ آسمان پرت است
وَ سنگِ غُصّه می بارد به پای حضرت اغما؟
دعا و گریه را در آستانِ خانه پوشیدم
مگر رحمی کند بر ندبه ی پنهانی لولا
ببین تفسیر ویرانیِ مردِ قصّه هایت را
تَرَک خورده جهانِ باوری در مذهبِ بلوا
چنان خورشید بعد از تو مَهار از روسری برداشت
که جان داده تک و تنها غرورِ زخمی دریا
خودم را نذر کردم تا که برگردی از این آشوب
به میدان آمده ناقوس های سوره ی طاها
اگر کاغذ چموشی می کند بر مرگِ خودکارم
رها کن دامنش را از سر قلاّده ی دنیا
خبر ها زرد و بارانی به نسلِ باد مشکوکم
علاجی نیست بر رسوایی تُف های سربالا
#سید_هادی_محمدی
حلولِ هلال را لای کدام باور پیچیده ای
که گرگینه ها گراز زاییده اند
خیالت تخت
از هر طرف مرا خورده ای بُرده ای
طلوعِ شبانه ات طالع ام را تابوت کشان بلعیده
طول خیابان بر عرض شانه هایم عرضه ی اندام میکند
حجم دلتنگی، زیر رادیکالِ کدامین یائسه خونریزی کرد
که بر باریکه ام خوشه خوشه تب ریختی ؟
تَرَک ها گُل داده اند و ستون ها گِل
تُف به ستاره های دامنِ سفید و آبی ات
چکمه چکمه گِلیمم را
نوچه نوچه گلویم را
چریده و دریده ای
معامله ها پای معادله ات
کَمرِ دیوفانتین را شکسته
بی عاری در تَنَت
نُتِ لا غرغره کرده
وقتی به سیخ می کشیدی کودکان خیالم را
ذهنم بر خِیزَران تلو تلو میخورد
قبله را قبلِ اذنِ اذان
با ابابیلِ کابالا سَر بُریدی
روزی که روزی ام باشد
خواهم نوشت
بَر آوندِ زیتون
نَحنُ قادِمون
#سید_هادی_محمدی
نشسته بَر سرِ دلم دوباره انتظارها
کمانه میکند نفس در عمقِ روزگار ها
چه نقشه ها برابرت برای سیر دیدنت
کشیده بود ساعتم کنارِ زهرِ مارها
مترسکان دوان دوان به رسمِ گریه ی زنان
بُریده اند آسِ دل میان پنبه زارها
تو با جنینِ حسرتم تلاقی سِتَرونی
در انتقامِ زندگی کجایِ قصّه ی منی؟
برای لافِ غیرتم کنار دردِ خودزَنی
طلوعِ باد کرده ی کِشاله های گَردَنی
هجوم تاولِ غمت رسیده روی استخوان
تو را قسم به ثانیه تَقیّه کُن کمی بمان
چرا صدا نمیزنی دعای مِه گرفته را
شتاب کن که گم شده کلیددار آسمان
مدام زَجر میکشد هوای بی قراریت
حکایتی است بعد تو نوایِ دستِ اَلاَمان
شبِ هُبوط نوشِ تو دهانْ، ترانه پوشِ تو
زمانه مَستِ هوشِ تو کرانه در خروشِ تو
به جز چهار گوشِ تو به پای ساقدوش تو
چقدر دِلْ تباه شد برای شالِ دوش تو
به استعاره شَک نکن فدای ساحتِ سَرَت
مرور کن بهانه را در التماسِ دفترت
پناهِ فعلِ من تویی جِناسنامه ی شِفا
دخیل بسته دَم به دَم در انزوایِ مَصدرت
تو شعرِ عاشقانه ای میانِ قبرِ سینه ام
نَکیرِ دل سپرده را ببخش روی پیکرت
چه اشکها که در غَمت فدایِ آستر شده
هُنر نَمور گشته و مِداد دَر به دَر شده
"گدای هیزِ کوچه ها دوباره مُعتبر شده"
دِلم دِلم دِلم دِلم دُچارِ دَردسر شده
گِرِه بزن نصیب را به دستهای آشنا
اِفاده چال کن ببین نشانه های بی صدا
در این فضای سَمّی و هزار توی در خَفا
به انزوا رسیده را بخوان به نام هَل اتی'
چرا هَراس میکنی میانِ زخم های خیس
بمان شبیه شاعرت در امتدادِ انتها
#سید_هادی_محمدی
در قحطی ژورنالِ انسان
ژن هایم را نوازش می کردم
و پای واق واق عرق سگی
افکارم بوی پودرِ بچه گرفته بود
جیغِ رویِ کلاویه های عابر پیاده
بیگودی های ذهنم را بهم ریخت
نگاهم را پای پنجره مالیدم
نوشته بود
پشتِ خاور
بیمه
دعای مادر
و سالهاست
برای آزادی اش ن ذ ر میکند