آسفالت


در این لاشه زار
که قلبش از آسفالتِ داغ تلو تلو میخورد
و رگهایش، بزرگراههایی پر از ماشین های مشدی ممدلی است
ما میدویم
پا به پای سایههایمان
در تعقیبِ چیزی که هرگز نمیرسد
باورهای سیمانی
چغاله ی ذهنمان
و پنجرهها
قابهای شُل از نگاههای شَل اند
هر کداممان جزیرهای تنها
در اقیانوسِ بی (آری)
فریادها در گلو می پوسند
و سکوت، گوشها را کَر میکند
لبخندها جذامی شدهاند
و کلمات، تیغهایی کُند
که زخمهای کهنه را سقط می کنند
در این بازی بیپایان
ما مُهرههایی هستیم
که تقدیرمان (را) باد می خورد
اینجا کفش ها هنوز خاکی و دهان ها آسفالت هستند
پس نوشت :
مدرسهی هنر مزرعهی بلال نیست که هر سال محصول بهتری داشته باشد . در کواکب آسمان هم یکی میشود ستارهی درخشان، الباقی سوسو میزنند .
دیالوگی از فیلم کمال الملک اثر زنده یاد استاد علی حاتمی